دنیای پسرخاله

روح من کم سال است.. روح من گاهی از شوق، سرفه اش می گیرد...

دنیای پسرخاله

روح من کم سال است.. روح من گاهی از شوق، سرفه اش می گیرد...

((:

بدون شرح !!

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. پشت سر هر آنچه که دوستش می داری.. و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند.
پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی..اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی. زیرا خدا از عشق های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آن که آن را به نام خودش تمام کند...
پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر ...
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛ معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است. ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز..
تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای.. اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است. خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است...
خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای. پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم. و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند..
فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر. تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر راستی اما چه زیباست و چه باشکوه و چه شورانگیز، که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است.
..

"خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان، اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود...... خداوند همه چیز می شود همه کس را، به شرط اعتقاد، به شرط پاکی دل و به شرط طهارت روح..."

ملاصدرا

آذر است...

قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام

که سال های سال در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام

(قیصر امین پور)

مدار صفر درجه.

آخرین قسمت "مدار صفر درجه" رو دیشب دیدم..سریالی بود که به معنای واقعی ازش خوشم اومد، چون همه ی زمینه های مورد علاقه من مثل عشق، مذهب، عرفان و سیاست رو داشت.. شعر تیتراژ پایانیش هم که خیلی هماهنگ با خود داستان ...

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می‌درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می‌آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می‌کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می‌چشید
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود ونه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی‌تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

سلامی دوباره..

 

* سلام ... به خودم ...به وبلاگ فراموش شده م ...و به همه مخصوصاً اونایی که منتظر من نبودند ...

بالاخره روال زندگی منم یه خورده از مسیر عادی خودش منحرف شد.. پروژه م تموم شد...!! تو این مدت انقدر همه چی عوض شده که دیگه حافظه م یاری نمی کنه، نگاهی به مطالب قبلی وبلاگم میندازم می بینم " اووووووه ، کجا بودی بشر؟.." البته از دیدگاه بیرونی به من و اطرافم ظاهراً هیچی تغییر نکرده.. ولی خوب ...

تو این مدت بعضی وقتا که حوصله م سر می رفت (که اصلاً هم کم نبود) به وبلاگم یه نگاهی مینداختم..ولی دست و دلم به نوشتن نمی رفت .. شاید یه عهد درونی و نانوشته با خودم بود که وادارم می کرد تا یک قدم از جایی که هستم جلوتر نرم، از هیچی خبری نیست.. هیچی یعنی هر گونه تفریح یا وقت کشی (البته خیلی هم موفق نبودم) ..

به هر حال گذشت...

ولی تجربه ای اگر چه سنگین ولی خوب بود..

 

* دوست دارم نتایجی رو که تو این چند ماه به طور عملی در مورد مدیریت پروژه و مدیریت خودم! بهشون رسیدم اینجا بذارم تا اگه بعدها خواستم پروژه حجیم دیگه ای رو انجام بدم اینا رو بخونم و یه تصویر روشن تو ذهنم ایجاد بشه:

1-      موضوع پروژه از همه چی مهم تره .. اگه مورد علاقه م باشه بقیه شرایط حتی در حد متوسط هم قابل تحمله.. ولی چیزی که از علاقه هم مهم تره، اطمینان از وجود منابع کافی برای شروع کار عملی هست.. و یه چیز دیگه : کاربردی بودن یا به درد بخور بودن پروژه برای استفاده های آتی.

2-      استاد پروژه هم خیلی خیلی مهمه .. باید "آدم" باشه، حرفشو عوض نکنه، اصولا درک درستی از موضوع پروژه داشته باشه (حالا راهنمایی کردنش پیشکش)

3-      تنظیم زمان مناسب نبود ... بیشترین حجم کار برای روزهای پایانی --> فشار کاری و استرس بیشتر --> بازدهی کمتر

4-      مدیریت پروژه خوب نبود.. بدون داشتن آگاهی از چگونگی پیاده سازی عملی، فاز تحقیقاتی به پایان رسید.

5-      بازدهی و سرعت پیشبرد کار بسیار پایین (این هم از دلایل عدم برنامه ریزی زمانی)

6-      به عنوان یه نقطه ضعف یا قوت : چون اصلا منبع فارسی پیدا نمی شد، همه ش انگلیسی خوندم، زمان زیادی تلف شد، ولی یه کم زبانم تقویت شد..

7-      و ...

خیلی چیزای دیگه هم هست که نمی تونم یا الان یادم نمیاد که اینجا بگم..

 

* یه خبری که هفته پیش شنیدم این بود که شافوری ( استاد ساختمان گسسته) که چند سال بود داشت دکترا می خوند از دانشگاهش اخراج شده!! به هر حال برای تدریس خوب همون 3 واحدی که استادم بود ازش ممنونم و امیدوارم هر جا که هست سالم و موفق باشه ...

 

* می بینی پسرخاله؟ اضطراب و هیاهوی هفته ی پیش هم گذشت... بازم تویی و خودت .. خودت و خدای خودت..