دنیای پسرخاله

روح من کم سال است.. روح من گاهی از شوق، سرفه اش می گیرد...

دنیای پسرخاله

روح من کم سال است.. روح من گاهی از شوق، سرفه اش می گیرد...

یه اردوی دیگه..

دلم تنگ شده بود،..

برای دوستای صمیمی و همدلم.. برای نگاه های آشنا.. برای مشغله های ذهنی مشترک.. برای بیدار موندن تا 4 صبح و حرف زدن.. برای غش غش خندیدن های بی دغدغه.. برای جوگیر شدن های جمعی.. برای همخوانی های دور آتش.. برای عکس های تکی و کج و کوله!..

این پنجمین سالی بود که اردوی قبل از عیدمون برپا شد.. و چقدر صمیمی تر و بهتر.. دوری هم لازمه ی دوستی های پایداره ....

بوی بهار..


* ای مولوی عزیز، حرفات خیلی دلنشینه.. چقدر دیر دارم تو رو می شناسم:

چیست نشانی آنک، هست جهانی دگر
نو شدن حال ها، رفتن این کهنه هاست
روز نو و شام نو، باغ نو و دام نو
هر نفس اندیشه نو، نو خوشی و نو عناست
عالم چو آب جوست، بسته نماید ولیک
می رود و می رسد، نو نو این از کجاست
نو ز کجا می رسد، کهنه کجا می رود
گرنه ورای نظر، عالم بی منتهاست...

* خدایا، بعد از گذروندن سردترین زمستون، سبزترین بهارو ازت میخوام.. با همه ی پاکی و طراوتش...

زندگی..

پس این ها همه اسمش زندگی ست
دلتنگی ها
دلخوشی ها
ثانیه ها
دقیقه ها
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز
بر گستره ی ویرانی های وجودمان
پا نشینی برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم...
 
«حسین پناهی»