دنیای پسرخاله

روح من کم سال است.. روح من گاهی از شوق، سرفه اش می گیرد...

دنیای پسرخاله

روح من کم سال است.. روح من گاهی از شوق، سرفه اش می گیرد...

پروانه و سختی

 

یه داستان خوندم ...از همینایی که آخرش به یه نتیجه اخلاقی می رسه. پروانه ای که می خواست از پیله بیرون بیاد و در حال تلاش کردن بود. یه نفر از سر دلسوزی سر پیله رو باز می کنه. ولی این کارش باعث میشه که پروانه بعد از بیرون اومدن نتونه پرواز کنه ... نتیجه اخلاقیش هم این بود : گاهی تلاش همان چیزی است که نیاز داریم. اگر از خدا قدرت بخواهیم مشکلات رو سر راهمون میذاره تا مجبور بشیم قوی بشیم...اگر محبت بخواهیم خدا فرصت هایی برای محبت کردن به ما میده ...... و در آخر :

 << شاید من به هر چی که بخوام نرسم...اما به هر چی که نیاز داشته باشم می رسم..زیرا خداوند من حکیم است >>

 

پ.ن:

 ۱) اگه یه نفر قدرت و محبت رو بدون سختی کشیدن بخواد باید چیکار کنه؟ D:

۲) نیاز ما واقعا سختی کشیدنه ؟ یه چیزی در حد همون پروانه ؟؟ تازه از این نظر همه آدما که شبیه نیستن...یعنی یه نفر اگه انقدر سختی بکشه که دنیاش سیاه بشه و مرگ براش صد بار بهتر باشه به یه مرفه بی درد یا یه نفر با یه زندگی متعادل مزیت داره ؟؟؟؟ یعنی به نیازش پاسخ داده شده ؟

۳) اگه قدرتم مثل پروانه هم نباشه .........؟

 

هویجوری

* لیلا رو دیدم. حالم خیلی گرفته شد... واقعا نمی دونم اوج بد شانسی بیشتر از این هم می تونه باشه ؟؟؟ به خاطر امتحان «نرم افزار۲» و تقلبی که نکرد و اعتراضی که نکرد نمره ش ۰.۲۵ رد شده ....حالا این هیچی ...تازه الآن بهش گفتن...حالا که نصف ترم تموم شده و میانترم ها کم کم شروع شدن تازه باید دنبال کارهای اداریش باشه.. امیدوارم مشکلش به زودی حل بشه ...

* امروز دفترچه ارشد رو از پست دانشگاه گرفتم ...با روندی که تا حالا طی کردم خوشم میاد که همچنان امیدم باقیست ...

* میترا طاهری ...زیباترین دختر گوینده اخبار در دنیا

* هوا خنک و ابری شده ...یادش بخیر پارسال همین روزا ۴ تایی رفتیم دربند ...چقدر هم خوش گذشت. بیشتر به خاطر جو صمیمی مون و با هم بودنمون ... ای روزگار ..هم تو عوض شدی هم مجبورم کردی که منم عوض بشم ...اگه تا آخر عمرم هم همش بهم خوش بگذره بازم فراموش نمی کنم لحظه های خوب با دوستای خوابگاه رو ... گریه کنم یا نکنم     قصه به انتها رسید .....

 

*

تولد و مرگ اجتناب ناپذیر است.

فاصله بین این دو را زندگی کنیم...

نسیم نفس خداست ...

بارش زیادی سنگین بود و سر بالایی زیادی سخت. دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، ،نفس نفس می زد، اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید. دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.
نسیم به دانه گندم برخورد کرد. مورچه می دانست که نسیم ، نفس خداست. مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:
گاهی یادم می رود که هستی ،کاشکی بیشتر می وزیدی.
خدا گفت: همیشه می وزم، نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم می شوم. بس که کوچکم، بس که خرد. نقطه ای که بود نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت: اما نقطه سر آغاز هر خطی است.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت: من سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت: چشمی که سزاوار دیدن است، می بیند. چشم های من همیشه بیناست.
مورچه این را میدانست، اما شوق گفت و گو داشت.
شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیز ترینم، نبودنم را غمی نیست.
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بوذن برای تو ست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچ کس نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گو ست......

چرخه ای که بارها تکرار میشه..

موفقیت، نتیجه قضاوت صحیح است

قضاوت درست، ناشی از تجربه است

و تجربه غالبا چیزی بجز قضاوت غلط نیست ....

تفاوت

تو هم شبیه دیگران هستی
شیفته ی پرواز
اما هیچ کس شبیه تو نیست
آن ها هیچکدام
بال ندارند...

****************

پسرخاله رو اولین بار یادم نیست دقیقا کی و چطوری حس کردم ... شاید جشن فارغ التحصیلی بود. دنبال «ترین ها» و یه شخصیت کارتونی برای همه بچه های کلاس بودیم ... نوبت من که شد بچه ها با هم گفتن : پسرخاله !! شاید خو دمم از این که یه دفعه یکی رو انقدر شبیه خودم پیدا کرده بودم به طرز خفنی تعجب کردم ...  این کلمه خفن دو سه هفته س افتاده تو دهنم . همش به خاطر مصاحبت با بچه های معماریه(: خلاصه از اون به بعد من بودم و پسرخاله ... پسرخاله بود و من ... جریانات زندگی من هم مخصوصا تو این تابستونی که گذشت بیشتر باعث شد درونگراییم تشدید بشه ... اینو حداقل و حد اکثر خدا خوب میدونه ....

حالا می تونم پسرخاله رو درک کنم ... ساکت ولی با یه دنیا حرف .... شاید گوش شنوایی نبوده . شایدم دردهای زندگیش انقدر عمیق بودن که حتی گوش های شنوا هم طاقت شنیدنش رو نداشتند ... چرا باید فقط رو ظاهر یه نفر قضاوت کرد ... چشم ها خیلی چیزها رو نمی بینند و کسی چه میدونه چشم ها چه چیزهایی رو دیدن و قدرت بیان ندارند .......

اولین بار

 نمی دونم چرا احساس کردم بازم دلم میخواد وبلاگ داشته باشم... ولی این دفعه با قبل فرق داره ... دوست دارم باشم و بگم . هر چند مختصر