دلم یک خیابون دراز می خواد
خلوت
با یک قلوه سنگ
که بزنم زیرش، بره یکم جلوتر وایسته
برسم بهش دوباره ...
اونقدر با هم بریم تا برسم به
به،
به...
بدون هیچ شتابی،
ولی برسم...
فقط برسم
بعضی وقتا فکر می کنم اگه مشکل درس و کار و یه عالمه مشغله ذهنی که الان دارم نبود، موقع استراحت یا قبل از خواب به چی باید فکر می کردم؟ ..حتماً به مشکلات جدیدی که شایدم حادتر و سخت تر باشن .. بالاخره روال معمولش اینه که تا این کره خاکی می چرخه و هستیم، نگاه که می کنیم، شادی، غم، خوشی، جدال، اندوه، هیجان، مهر ...همه جوره شو می بینیم ... بعداً به این نتیجه می رسم که خدایا زندگی خوبی دارم..ازت ممنونم.
پ.ن: بعضی آدما می تونن زود خودشونو قانع کنن.
سلام بر آنان، که در پنهان خویش
بهاری برای شکفتن دارند
و میدانند هیاهوی گنجشکها، ربطی با بهار ندارد
حتی کنایهوار، بهار غنچهی سبزی است
که مثل لبخند باید، بر لب انسان بشکفد
بشقابهای کوچک سبزه، تنها یک «سین»
به «سین»های ناقص سفره میافزاید
بهار کی میتواند این همه بیمعنی باشد
بهار آن است که خود ببوید، نه آنکه تقویم بگوید.