دنیای پسرخاله

روح من کم سال است.. روح من گاهی از شوق، سرفه اش می گیرد...

دنیای پسرخاله

روح من کم سال است.. روح من گاهی از شوق، سرفه اش می گیرد...

مثل فقط یک نویز

یه موقعی فکر می کردم برای کسی که به آخر خط می رسه دیگه راهی نمونده و مرگ براش بارها بهتر از زندگی کردنه..تو زندگی تعداد این به آخر خط رسیدنای واقعی شاید انگشت شمار باشه ولی بسته به عمق تاثیری که روی روح و روان به جا میذاره باقی موندنش توی ذهن ممکنه تا مدت ها حتی همه ی عمر ادامه پیدا کنه. ولی در این مورد قضاوت کلی درست نیست. بعضی انسانها توانایی اینو دارند که هر واقعه و رخدادی رو بعد از مدتی فراموش کنند و به گنجینه خاطراتشون بسپارند و پتانسیل لازم برای حرکت و زندگی رو دوباره به دست بیارند.. من از این دست آدمها خیلی ندیدم ولی همونایی که دیدم تو ذهنم ماندگار هستن.. انسان های "هوشمند" واقعی..(یادمه تو درس هوش مصنوعی داشتیم که: موجودی هوشمند است که بتوان هر چه سریع تر خودش را با محیط وفق دهد.)  من فکر می کنم وجود یک انگیزه قوی و یک هدف پایدار باعث میشه که هر اتفاق یا عامل دیگه ای جانبی محسوب بشه و تو زاویه دید و افق انسان هوشمند تاثیری مثل فقط یک نویز داشته باشه...

بی ص

یک شب که باد مى‏وزد وُ ردّپاى من

گرد و غبار مى‏شود و مى‏رود هوا

از ذهن و خاطرات همه محو مى‏شوم

فرقى نمى‏کند چه غریبه، چه آشنا

سال های حرام

در قبائل عرب همواره جنگ بود
اما زمین مکه حرام بود. و چهار ماه، ماه های حرام
یعنی که در آن جنگ حرام است…

اما سنت بود که بر قبه ی فرمانده قبیله
پرچم سرخی برمی افراشتند
تا دوستان، دشمنان و مردم
همه بدانند
که جنگ پایان نیافته

بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزار است...

بگذار این سالهای حرام بگذرد...!

یه دوست دیگه هم رفت..

محبوبه هم رفت..اونم بعد از گذروندن سخت ترین روزها که به اعتقاد خودش من نمی تونم درک کنم واقعا چی بهش می گذره. موقع خداحافظی اشک تو چشماش جمع شد و گفت دوست خوبی بودی..گفتم وااااای چی میگی ؟؟ چیکار کنم، اینطور وقتا نمی تونم درک کنم که آره واقعا آخرشه..به قول محبوبه "خنگم"! حالا خودمو می شناسم..یکی دو هفته که بگذره، من هستم و کوهی از خاطرات و تنهایی و اشک .. (مهم نیست..اینم میگذره ..مثل هر چیز دیگه..فقط امیدوارم شادی های زندگی آینده ش انقدر زیاد باشه که این روزها رو فراموش کنه..)

چه روزهایی...

چه لحظه های تکی رو میگذرونم من این روزا .. از اونایی که باید یادم بمونه .. تا خیلی وقت ..

دیشب شبی بود... با مرجان اینا رفتیم بیرون .. از بچه های خوابگاه خداحافظی کردم.. محبوبه هم اساسی گرفته ست .. باز هم مثل ترم قبل باورم نمیشه الانم آخرشه ..

*مهربانــا
وقتی همه چیز از آن توست و
همه چیز به دست تو
داشتن چه معنایی دارد بی تو و
بی خواست تو ؟!
« خودت را دارایی ما قرار بده ...»