یک شب که باد مىوزد وُ ردّپاى من
گرد و غبار مىشود و مىرود هوا
از ذهن و خاطرات همه محو مىشوم
در قبائل عرب همواره جنگ بود
اما زمین مکه حرام بود. و چهار ماه، ماه های حرام
یعنی که در آن جنگ حرام است…
اما سنت بود که بر قبه ی فرمانده قبیله
پرچم سرخی برمی افراشتند
تا دوستان، دشمنان و مردم
همه بدانند
که جنگ پایان نیافته
بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزار است...
بگذار این سالهای حرام بگذرد...!
محبوبه هم رفت..اونم بعد از گذروندن سخت ترین روزها که به اعتقاد خودش من نمی تونم درک کنم واقعا چی بهش می گذره. موقع خداحافظی اشک تو چشماش جمع شد و گفت دوست خوبی بودی..گفتم وااااای چی میگی ؟؟ چیکار کنم، اینطور وقتا نمی تونم درک کنم که آره واقعا آخرشه..به قول محبوبه "خنگم"! حالا خودمو می شناسم..یکی دو هفته که بگذره، من هستم و کوهی از خاطرات و تنهایی و اشک .. (مهم نیست..اینم میگذره ..مثل هر چیز دیگه..فقط امیدوارم شادی های زندگی آینده ش انقدر زیاد باشه که این روزها رو فراموش کنه..)
چه لحظه های تکی رو میگذرونم من این روزا .. از اونایی که باید یادم بمونه .. تا خیلی وقت ..
دیشب شبی بود... با مرجان اینا رفتیم بیرون .. از بچه های خوابگاه خداحافظی کردم.. محبوبه هم اساسی گرفته ست .. باز هم مثل ترم قبل باورم نمیشه الانم آخرشه ..
*مهربانــا
وقتی همه چیز از آن توست و
همه چیز به دست تو
داشتن چه معنایی دارد بی تو و
بی خواست تو ؟!
« خودت را دارایی ما قرار بده ...»