نه تو می مانی
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه، آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی، آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت
پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا، همه ای کاش ای کاش...
ظرف این لحظه ولیکن خالیست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید
در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقیست
تا خدا هست، به غم وعده این خانه مده
سلام
خیلی قشنگ بود و خیلی حرف داشت. درسته زندگی امدن، بودن و رفتنه. ولی میشه این زندگی سه بخشی رو چهار بخش کردو ماند.
این رباعی خیام هم تقدیم به شما:
از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز تار وجود عمر ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان
می سوزد و خاک می شود دودی کو
همیشه شاد و خرم باشید
سلام
نوشته زیباییه...اما چرا باید اینقدر بلا سرآ دمها بیاد بعد همش خاطره بشه...
شعر فوقولاده زیباییه...ولی باید پذیرفت که روزی همه ما ها جزئی از خاطرات می شیم...
سلاموبلاگزیباییداریبهمنهمسربزن
سلاموبلاگزیباییداریبهمنهمسربزن
سلاموبلاگزیباییداریبهمنهمسربزن