دنیای پسرخاله

روح من کم سال است.. روح من گاهی از شوق، سرفه اش می گیرد...

دنیای پسرخاله

روح من کم سال است.. روح من گاهی از شوق، سرفه اش می گیرد...

بهار

سلام بر آنان‌، که در پنهان خویش

‌بهاری برای شکفتن دارند

و می‌دانند هیاهوی گنجشکها، ربطی با بهار ندارد

حتی کنایه‌وار، بهار غنچه‌ی سبزی است‌

که مثل لبخند باید، بر لب انسان بشکفد

بشقاب‌های کوچک سبزه، ‌تنها یک «سین‌»

به «سین‌»های ناقص سفره می‌افزاید

بهار کی می‌تواند این همه بی‌معنی باشد

بهار آن است که خود ببوید، نه آن‌که تقویم بگوید.

کنکور و اردو

* بعد از این که کارت کنکور رو گرفتم و باورم شد که واقعیه(!) خیلی پشیمون شدم که چرا پشتکارم کم بود و نخوندم..ولی چه سود از پشیمانی..یک سال فقط مونده تا کنکور سال دیگه..ولی فعلا اولویت اول برای من اینه که پروژه مو تموم کنم..

 

* بعد از کنکور، با پیگیری های مستمر لیلا بالاخره یه بار دیگه جمعمون جمع شد برای یه اردو..دلم برای بچه ها خیلی تنگ شده بود. برای جمع 81 ی باحالمون(!). برای گذشته ی زود فراموش شده م و برای دوستی های پاک..ارزش یه دوست واقعی برام خیلی بیشتر شده .. به قول مهناز یه تجدید روحیه بود. خوش گذشت. به همین سادگی..

 

* پس فردا اربعینه .. یادش بخیر ...هر موقع که این شعر و می بینم یاد سال اول دانشگاه و شب شعر و حال و هوای همون موقعا می افتم.. شاعرش هم اگه اشتباه نکنم مهدی رجبی بود که خودش اونو خوند..

 

پدرم گوش کن بهانه مگیر               و غرور مرا نشانه مگیر

از دلم با تو حرفها دارم                   حرف از روح کربلا دارم

پدرم حرف نسل ما چیزی است       که شبیه شعار نسل تو نیست

کربلا  از نگاه ما شور است             نور در نور، نور در نور است

پدرم فکرتان بلند نبود                    کربلاتان جوان پسند نبود

همه ی کربلا که ماتم نیست          قصه و غصه ی دمادم نیست

این فقط نیمه خالی آن است          قصه های خیالی آن است

کربلا، کربلای ما چیزی است           که تمام شنیده های تو نیست

کربلا حرف دیگری دارد                    به وصال خدا دری دارد

حرف امروز، حرف دیروز است           خون به شمشیر ظلم پیروز است

پس چرا غم سوار فکر شماست      "کشته شد واحسین" ذکر شماست

زنده و جاودانه شد به خدا              مرگ او یک بهانه شد به خدا

کربلا را چقدر بد گفتید                   و چه کم حرف مستند گفتید

پس چه شد آفتاب پیروزی              پس چه شد آفتاب پیروزی

که اگر کشته شد حسین چه باک     خون برای ادای دین چه باک

فکر کن کربلا چرا زیباست               پرچم دین هنوز پابرجاست

چه کسی این پیام را فهمید           "...آی شمشیرها فرود آیید..."

 او خودش خواست یک صدا بشود    که برای خدا فدا بشود

گفت آن مظهر شکیبایی                که "ندیدم به غیر زیبایی"

پس تو ومن چرا نمی بینیم                        دیدنی هاش را نمی بینیم

روضه خوب است اشک می آرد        بوی سقا و مشک می آرد

تو کفایت ولی به این کردی شد به اصل پیام برگردی؟

پدرم گوش کن بهانه مگیر               و غرور مرا نشانه مگیر

که اگر با تو روی صحبتم است         "اتقو من مواضع التهم"  است

حرف امروز نسل من اینست           که "عزا بی شناخت توهین است"

سگ نه یار حسین می مانیم         و کنار حسین می مانیم

مادرم از شبی که زاده مرا              شیر عشق حسین داده مرا

کربلا زینبی، ولی زیباست              استقامت پیام عاشوراست

پس چه شد آفتاب پیروزی              پشت ابر کلیشه می سوزی؟

 

مثل فقط یک نویز

یه موقعی فکر می کردم برای کسی که به آخر خط می رسه دیگه راهی نمونده و مرگ براش بارها بهتر از زندگی کردنه..تو زندگی تعداد این به آخر خط رسیدنای واقعی شاید انگشت شمار باشه ولی بسته به عمق تاثیری که روی روح و روان به جا میذاره باقی موندنش توی ذهن ممکنه تا مدت ها حتی همه ی عمر ادامه پیدا کنه. ولی در این مورد قضاوت کلی درست نیست. بعضی انسانها توانایی اینو دارند که هر واقعه و رخدادی رو بعد از مدتی فراموش کنند و به گنجینه خاطراتشون بسپارند و پتانسیل لازم برای حرکت و زندگی رو دوباره به دست بیارند.. من از این دست آدمها خیلی ندیدم ولی همونایی که دیدم تو ذهنم ماندگار هستن.. انسان های "هوشمند" واقعی..(یادمه تو درس هوش مصنوعی داشتیم که: موجودی هوشمند است که بتوان هر چه سریع تر خودش را با محیط وفق دهد.)  من فکر می کنم وجود یک انگیزه قوی و یک هدف پایدار باعث میشه که هر اتفاق یا عامل دیگه ای جانبی محسوب بشه و تو زاویه دید و افق انسان هوشمند تاثیری مثل فقط یک نویز داشته باشه...

بی ص

یک شب که باد مى‏وزد وُ ردّپاى من

گرد و غبار مى‏شود و مى‏رود هوا

از ذهن و خاطرات همه محو مى‏شوم

فرقى نمى‏کند چه غریبه، چه آشنا

سال های حرام

در قبائل عرب همواره جنگ بود
اما زمین مکه حرام بود. و چهار ماه، ماه های حرام
یعنی که در آن جنگ حرام است…

اما سنت بود که بر قبه ی فرمانده قبیله
پرچم سرخی برمی افراشتند
تا دوستان، دشمنان و مردم
همه بدانند
که جنگ پایان نیافته

بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزار است...

بگذار این سالهای حرام بگذرد...!

یه دوست دیگه هم رفت..

محبوبه هم رفت..اونم بعد از گذروندن سخت ترین روزها که به اعتقاد خودش من نمی تونم درک کنم واقعا چی بهش می گذره. موقع خداحافظی اشک تو چشماش جمع شد و گفت دوست خوبی بودی..گفتم وااااای چی میگی ؟؟ چیکار کنم، اینطور وقتا نمی تونم درک کنم که آره واقعا آخرشه..به قول محبوبه "خنگم"! حالا خودمو می شناسم..یکی دو هفته که بگذره، من هستم و کوهی از خاطرات و تنهایی و اشک .. (مهم نیست..اینم میگذره ..مثل هر چیز دیگه..فقط امیدوارم شادی های زندگی آینده ش انقدر زیاد باشه که این روزها رو فراموش کنه..)

چه روزهایی...

چه لحظه های تکی رو میگذرونم من این روزا .. از اونایی که باید یادم بمونه .. تا خیلی وقت ..

دیشب شبی بود... با مرجان اینا رفتیم بیرون .. از بچه های خوابگاه خداحافظی کردم.. محبوبه هم اساسی گرفته ست .. باز هم مثل ترم قبل باورم نمیشه الانم آخرشه ..

*مهربانــا
وقتی همه چیز از آن توست و
همه چیز به دست تو
داشتن چه معنایی دارد بی تو و
بی خواست تو ؟!
« خودت را دارایی ما قرار بده ...»

تقلب

همه ی  زندگی شده تقلب ...

لیلای عزیزم کارش گیره به خاطر اون مراقب ددمنش و این روزها یه چشمش خونه و یه چشمش اشک ...چه تحقیرهایی رو که تحمل نمی کنه و دم نمیزنه ...

  علی هم امروز سر امتحان فیزیک با دوستش تقلب کرده بود اونم خیلی تابلو تو یه ورق تر و تمیز که هیچ شباهتی به چکنویس هم نداشت ... رفتیم آموزش صحبت کنیم ...آخه طبق قوانین ( که خودمم بارها و بارها ار خشک و سخت بودنش شکسته ام) نمره اش 0.25 رد میشه و مشروط و.... بچه ترم اولی ...عزییییییییزم ...هر چند خیلی بهش توپیدم که قبلا خیلی بهش گفته بودم فکر نکنی دانشگاه هم مثل مدرسه است ..تقلب نکن. ولی با این حال دلم براش سوخت وقتی قیافه شونو می دیدم ..جلوی آذری اشکم در اومد ... هیچی نمی تونستم بگم .. آذری هم می گفت خانوم شما که چند ترمه دانشجوی اینجا هستی و می دونی، چرا معترضی ؟ دلداری شون دادم ... آخه می دونم چه ضربه ی سنگینیه... خودمم ترم یکی بودم دیگه ... چوب سادگی شونو بد جوری خوردن...

اونم از زهرا ... از محبوبه شنیدم که امروز از اون هم تقلب گرفتن .. مقاومتشم که می گفت بد داده و میفته ...

 

عجب دنیاییه ... به حال کدومشون گریه کنم ... دلم میسوزه ...چشمام میسوزه ... خدایا هر چی بیشتر جلو میرم خودمو، درد بودنمو، زخم های زندگیمو دارم کمرنگ تر می بینم ... یعنی مدلشون عوض میشه ...ورژن بالاتر میاد...اوج سختی دیگه کجاست ...دارم از بغض خفه میشم ...

 

لحظه هایی بر من گذشت که انگار قرنها در آن زندگی کرده ام ... عمق تجربه در آن لحظات آنقدر زیاد بود که کلمه ای جز سیاه چاله برای آن نمی یابم...

شب یلدا

سه شنبه شب مراسم شب یلدای گروه بود... من نمی خواستم برم ... ولی در نهایت بازم نتونستم نرم . نمی دونم بگم خوش گذشت یا نه ..همه می خندیدند و من هم یه خط در میون همینطور ...ولی کی می دونست تو دلم چه خبره ...

ناراحتی اشکان رو می دیدم .. گله مند بودن مسعود رو می شنیدم ... قهر محبوبه رو حس می کردم ..محبت بهاره رو درک می کردم ..و دلسوزی های لیلا رو ...نه پانتومیم و اسپارتاکوس که فکر می کردم اسم یه دایناسور منقرض شده ست و نه شور و شوق بچه های 85 ی هیچ کدوم ترغیبم نکردن.. فقط صدای خدایاری تنفسی بود برای بغض های قدیمی م ....

به قول پائولو وقتی هنوز زنده ام یعنی هنوز به جایی که باید برسم نرسیده ام ... خدایا دوباره متحولم کن و منو برسون ...