-
بهار
یکشنبه 5 فروردین 1386 10:56
سلام بر آنان، که در پنهان خویش بهاری برای شکفتن دارند و میدانند هیاهوی گنجشکها، ربطی با بهار ندارد حتی کنایهوار، بهار غنچهی سبزی است که مثل لبخند باید، بر لب انسان بشکفد بشقابهای کوچک سبزه، تنها یک «سین» به «سین»های ناقص سفره میافزاید بهار کی میتواند این همه بیمعنی باشد بهار آن است که خود ببوید، نه آنکه...
-
کنکور و اردو
پنجشنبه 17 اسفند 1385 18:29
* بعد از این که کارت کنکور رو گرفتم و باورم شد که واقعیه(!) خیلی پشیمون شدم که چرا پشتکارم کم بود و نخوندم..ولی چه سود از پشیمانی ..یک سال فقط مونده تا کنکور سال دیگه..ولی فعلا اولویت اول برای من اینه که پروژه مو تموم کنم.. * بعد از کنکور، با پیگیری های مستمر لیلا بالاخره یه بار دیگه جمعمون جمع شد برای یه اردو..دلم...
-
مثل فقط یک نویز
یکشنبه 29 بهمن 1385 13:35
یه موقعی فکر می کردم برای کسی که به آخر خط می رسه دیگه راهی نمونده و مرگ براش بارها بهتر از زندگی کردنه..تو زندگی تعداد این به آخر خط رسیدنای واقعی شاید انگشت شمار باشه ولی بسته به عمق تاثیری که روی روح و روان به جا میذاره باقی موندنش توی ذهن ممکنه تا مدت ها حتی همه ی عمر ادامه پیدا کنه. ولی در این مورد قضاوت کلی درست...
-
بی ص
دوشنبه 23 بهمن 1385 12:31
یک شب که باد مىوزد وُ ردّپاى من گرد و غبار مىشود و مىرود هوا از ذهن و خاطرات همه محو مىشوم فرقى نمىکند چه غریبه، چه آشنا
-
سال های حرام
پنجشنبه 19 بهمن 1385 10:08
در قبائل عرب همواره جنگ بود اما زمین مکه حرام بود. و چهار ماه، ماه های حرام یعنی که در آن جنگ حرام است… اما سنت بود که بر قبه ی فرمانده قبیله پرچم سرخی برمی افراشتند تا دوستان، دشمنان و مردم همه بدانند که جنگ پایان نیافته بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزار است... بگذار این سالهای حرام بگذرد...!
-
یه دوست دیگه هم رفت..
جمعه 13 بهمن 1385 11:52
محبوبه هم رفت..اونم بعد از گذروندن سخت ترین روزها که به اعتقاد خودش من نمی تونم درک کنم واقعا چی بهش می گذره. موقع خداحافظی اشک تو چشماش جمع شد و گفت دوست خوبی بودی..گفتم وااااای چی میگی ؟؟ چیکار کنم، اینطور وقتا نمی تونم درک کنم که آره واقعا آخرشه..به قول محبوبه "خنگم"! حالا خودمو می شناسم..یکی دو هفته که بگذره، من...
-
چه روزهایی...
شنبه 7 بهمن 1385 16:46
چه لحظه های تکی رو میگذرونم من این روزا .. از اونایی که باید یادم بمونه .. تا خیلی وقت .. دیشب شبی بود... با مرجان اینا رفتیم بیرون .. از بچه های خوابگاه خداحافظی کردم.. محبوبه هم اساسی گرفته ست .. باز هم مثل ترم قبل باورم نمیشه الانم آخرشه .. *مهربانــا وقتی همه چیز از آن توست و همه چیز به دست تو داشتن چه معنایی دارد...
-
تقلب
چهارشنبه 27 دی 1385 14:27
همه ی زندگی شده تقلب ... لیلا ی عزیزم کارش گیره به خاطر اون مراقب ددمنش و این روزها یه چشمش خونه و یه چشمش اشک ...چه تحقیرهایی رو که تحمل نمی کنه و دم نمیزنه ... علی هم امروز سر امتحان فیزیک با دوستش تقلب کرده بود اونم خیلی تابلو تو یه ورق تر و تمیز که هیچ شباهتی به چکنویس هم نداشت ... رفتیم آموزش صحبت کنیم ...آخه طبق...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 دی 1385 09:38
لحظه هایی بر من گذشت که انگار قرنها در آن زندگی کرده ام ... عمق تجربه در آن لحظات آنقدر زیاد بود که کلمه ای جز سیاه چاله برای آن نمی یابم...
-
شب یلدا
چهارشنبه 29 آذر 1385 21:21
سه شنبه شب مراسم شب یلدای گروه بود... من نمی خواستم برم ... ولی در نهایت بازم نتونستم نرم . نمی دونم بگم خوش گذشت یا نه ..همه می خندیدند و من هم یه خط در میون همینطور ...ولی کی می دونست تو دلم چه خبره ... ناراحتی اشکان رو می دیدم .. گله مند بودن مسعود رو می شنیدم ... قهر محبوبه رو حس می کردم ..محبت بهاره رو درک می...
-
برای خودم...
پنجشنبه 23 آذر 1385 17:40
شب جمعه ست ... فاتحه ای می خونم ..برای خودم ... شاید بعدها کسی حتی به فکر منم نیفته ... جای گله و شکایتی باقی نیست ...هر کی به فکر خویشه ...
-
گریز
پنجشنبه 9 آذر 1385 13:46
*آتشی روشن می کنم به تن سفید سیگار می زنم یادش بخیر آشنائیمان! چقدر سخت است که تن سفیدش را بسوزانم گرچه تا آخر آهی نمی کشد کام اول به یاد روز اول کام دوم به یاد روزهایی که بودی کام سوم به یاد نبودنت کام چهارم به یاد تنهایی خودم کام پنجم به یاد هیچ کس تمام شد سیگار تا آخر با من ماند اما تو... مهم نیست... سیگار ای دوست...
-
فقط عبث ...
چهارشنبه 8 آذر 1385 17:22
*در زمان حضرت موسی (ع) خشکسالی عجیبی شد و دامن همه انسانها و حیوانات و گیاهان رو گرفت . یه روز تمامی حیوانات اون منطقه دور هم جمع شدند تادر مورد خشکسالی با هم صحبت کنند . بعد از ساعت ها صحبت و گفتگو آهو به نمایندگی از طرف همه حیوانات انتخاب شد تا با حضرت موسی صحبت کنه و بگه ما حیوانات چه گناهی کردیم که باید به آتش شما...
-
پارسال تو همچین روزی....
پنجشنبه 2 آذر 1385 09:57
پارسال تو همچین روزی به چه چیزایی فکر می کردم ... ولی به چه چیزایی که فکر نمی کردم ... یه کلکسیون متنوع از انواع مختلف اشتباه جمع کردم برای خودم ...تو همین یه سال ..که به اندازه صد سال گذشت .. یه ماشین زمان میخوام ...فقط یه سال برگردم عقب ...فقط یه سال ...نمیشه ؟
-
پروانه و سختی
یکشنبه 28 آبان 1385 12:04
یه داستان خوندم ...از همینایی که آخرش به یه نتیجه اخلاقی می رسه. پروانه ای که می خواست از پیله بیرون بیاد و در حال تلاش کردن بود. یه نفر از سر دلسوزی سر پیله رو باز می کنه. ولی این کارش باعث میشه که پروانه بعد از بیرون اومدن نتونه پرواز کنه ... نتیجه اخلاقیش هم این بود : گاهی تلاش همان چیزی است که نیاز داریم. اگر از...
-
هویجوری
دوشنبه 22 آبان 1385 16:51
* لیلا رو دیدم. حالم خیلی گرفته شد... واقعا نمی دونم اوج بد شانسی بیشتر از این هم می تونه باشه ؟؟؟ به خاطر امتحان «نرم افزار۲» و تقلبی که نکرد و اعتراضی که نکرد نمره ش ۰.۲۵ رد شده ....حالا این هیچی ...تازه الآن بهش گفتن...حالا که نصف ترم تموم شده و میانترم ها کم کم شروع شدن تازه باید دنبال کارهای اداریش باشه.....
-
*
یکشنبه 21 آبان 1385 08:41
تولد و مرگ اجتناب ناپذیر است. فاصله بین این دو را زندگی کنیم...
-
نسیم نفس خداست ...
چهارشنبه 17 آبان 1385 08:46
بارش زیادی سنگین بود و سر بالایی زیادی سخت. دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، ،نفس نفس می زد، اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید. دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد. نسیم به دانه گندم برخورد کرد. مورچه می دانست که نسیم ، نفس خداست. مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: گاهی...
-
چرخه ای که بارها تکرار میشه..
دوشنبه 15 آبان 1385 17:02
موفقیت، نتیجه قضاوت صحیح است قضاوت درست، ناشی از تجربه است و تجربه غالبا چیزی بجز قضاوت غلط نیست ....
-
تفاوت
پنجشنبه 11 آبان 1385 16:42
تو هم شبیه دیگران هستی شیفته ی پرواز اما هیچ کس شبیه تو نیست آن ها هیچکدام بال ندارند... **************** پسرخاله رو اولین بار یادم نیست دقیقا کی و چطوری حس کردم ... شاید جشن فارغ التحصیلی بود. دنبال «ترین ها» و یه شخصیت کارتونی برای همه بچه های کلاس بودیم ... نوبت من که شد بچه ها با هم گفتن : پسرخاله !! شاید خو دمم...
-
اولین بار
سهشنبه 9 آبان 1385 18:38
نمی دونم چرا احساس کردم بازم دلم میخواد وبلاگ داشته باشم... ولی این دفعه با قبل فرق داره ... دوست دارم باشم و بگم . هر چند مختصر